Wednesday, November 2, 2011

God's Empty Chair


From Jack Kerouac's On The Road:

Dean and I went to see [George] Shearing at Birdland in the midst of the long, mad weekend. The place was deserted, we were the first customers, ten o'clock. Shearing came out, blind, led by the hand to his keyboard. He was distinguished-looking Englishman with a stiff white collar,! slightly beefy, blond, with a delicate English-summer's night air about him that came out in the first rippling sweet number! He played as the bass-player leaned to him reverently and thrummed the beat. The drummer, Denzil Best, sat motionless! except for his wrists snapping the brushes. And Shearing began to rock; a smile broke over his ecstatic face; he began to rock in the piano seat, back and forth, slowly at first, then the beat went up, and he began rocking fast, his left foot jumped up with every beat, his neck began to rock crookedly, he brought his face down to the keys, he pushed his hair back, his combed hair dissolved, he began to sweat. The music I picked up. The bass player hunched over and socked it in, faster and faster, it seemed faster and faster, that's all. Shearing began to play his chords; they rolled out of the piano in great rich showers, you'd think the man wouldn't have time to line them up. They rolled and rolled like the sea. Folks yelled for him to "Go!" Dean was sweating; the swear poured down his collar.

"There he is! That's him! Old God! Old God Shearing! Yes! Yes! Yes!" And Shearing was conscious of the madman behind him, he could hear every one of Dean's gasps and imprecations, he could sense it though he couldn't see. "That's right!" Dean said. "Yes!" Shearing smiled; he rocked. Shearing rose from the piano, dripping with sweat; these were his great 1949 days before he became cool and commercial. When he was gone Dean pointed to the empty piano seat. "God's empty chair," he said. On the piano a horn sat; its golden shadow made a strange reflection along the desert caravan painted on the wall behind the drums. God was gone; it was the silence of his departure. It was a rainy night. It was the myth of the rainy night. Dean was popeyed with awe.

a piano solo from 1943

من و دين [موريارتي] رفتيم [جرج] شيرينگ را تو كافۀ بردلند، وسط يكي از آن هفته‌هاي طولاني و ديوانه‌وار ببينيم. ساعتِ ده شب. سالن خالي بود و ما اولينِ مشتري‌ها بوديم. شيرينگ روي صحنه پيدايش شد. يكي دست اين پيانيست كور را گرفته بود كه ببرد و بنشاندش پشت ساز. او جنتلمنِ متشخص انگليسي بود با يقۀ سفيد سفت و سخت و صورتي كمي گوشتالو و موهاي طلايي كوتاه شانه كرده به عقب. وقتي روي صحنه آمد انگار نسيم شب‌هاي تابستاني انگلستان را با خودش آورد، به خصوص وقتي اولين قطعه را اجرا كرد كه آهنگي شيرين بود كه در آن نت‌ها مثل سنگي كه در آب آرام درياچه مي‌‌اندازيم آرام از مركز گسترده مي‌شدند و صدا را بازتر و بازتر مي‌كردند.
همان‌طور كه شيرينگ پيانو مي‌زد نوازندۀ كنتراباس از سر ذوق و شيفتگي به جنتلمنِ انگليسيِ نابينا ضرب‌هايش را گذاشت روي ضرب بي‌نقص شيرينگ. دِنزل بِستِ طبال جُم نمي‌خورد، مگر مچش‌هايش كه براش‌ها را با دقت به حركت درمي‌آورد و روي طبل وسط مي‌كشيد. شيرينگ شروع كرد به تكان خوردن. لبخندي روي صورتِ در خلسه‌ فرورفته‌اش شكفت. روي صندلي پيانو خودش را به عقب و جلو تكان مي‌داد. اول آرام اين كار را مي‌كرد و هرچه ريتم موسيقي تندتر شد رقص او روي صندلي شدت بيش‌تر گرفت. پاي چپش سر هر ضرب مي‌رفت بالا. گردنش خلاف جهت رقص بدنش به حركت درآمد. سر و تن مي‌خواستند هر كدام به سمت ديگري بروند. سرش را كشيد پايين دم كليدهاي ساز. موهايش را به سرعت زد عقب و موهاي شانه كرده‌اش به هم ريخت. شروع كرده بود به عرق كردن، چه عرق‌كردني.
موسيقي همين‌طور مي‌رفت جلو. نوازندۀ باس خم شده بود روي ساز و با پشت قوز كرده مي‌كوبيد روي سيم‌ها و سرعت هي بالاتر مي‌رفت. به نظر مي‌آمد همين‌طور سريع‌تر و سريع‌تر مي‌شود. همه چيز شتاب مي‌گرفت. شيرينگ شروع كردن به زدن آكوردهايش. آن‌ها مثل باران سيل‌آسا همين‌طور از پيانو بيرون مي‌زدند و به نظر مي‌آمد شيرينگ فرصت نظم دادن به آن‌ها را ندارد و ديگر از كنترل خارج شده‌اند. همان‌طور بيرون مي‌زدند مثل دريا. تمام نمي‌شد. مشتري‌ها فريادشان درآمد. «برو! برو!» دين عرق مي‌كرد و عرق‌هايش از يقيۀ لباسش سرازير مي‌شد پايين.
«خودِ خودشه. خود خداست! شيرينگِ خدا! برو! برو! برو!» و شيرينگ خبر داشت از اين مجنوني كه پشت سرش نشسته و اين‌ها را فرياد مي‌زد. مي‌توانست تك تك نفس‌ نفس زدن‌ها و نفرين‌ها و شِكوِه‌هاي دين را بشنود. مي‌توانست احساسشان كند با آن كه نمي‌توانست ببينيد. دين گفت «همينه! همينه» لبخند نشست روي لب شيرينگ. به رقص درآمد. از روي صندلي پيانو نيم خيز شد. از تمام هيكلش عرق مي‌ريخت. آن روزها روزهاي بزرگ سال 1949 بود قبل از اين كه موسيقي شيرينگ شيك و خون‌سرد و تجاري شود. قبل از اين كه ديوانگي و عرق از آن برود.
وقتي كه شيرينگ كارش تمام شد و رفت دين اشاره كرد به صندلي‌ خالي‌اش و گفت: «صندليِ خاليِ خدا». كسي يك ترومپت گذاشت روي صندلي خالي خدا و سايۀ طلايي‌اش انعكاس عجيبي درست كرد روي نقاشي يك رديف كاروان وسط كوير كه روي ديوار پشت طبل نقاشي شده بود. خدا رفته بود. آن‌چه مانده بود سكوتِ پس از غيبت او بود. شب باراني بود. او اسطورۀ شب باراني بود. چشم‌هاي دين از فرط حيرت از حدقه درآمده بود.
از كتاب On The Road نوشتۀ Jack Kerouac

No comments:

Post a Comment